هنوز مخاطبش آن سوی خط در حال صحبت بود که دست لاغری گوشی را به سرعت برق و باد برد. آن قدر سریع که وقتی لحظاتی بعد مات و مبهوت به خودش آمد، حتی نفهمید پسرک لاغراندام کجا زیر زمین رفت و غیب شد!
درج ادهای متهم به معنای رد یا تأیید آن نیست/هر گونه استفاده و کپی با ذکر منبع امکانپذیر است.
به گزارش پایگاهاطلاع رسانی زندانهای استان تهران، به منظور آشنایی مخاطبان با فضای زندانها، درد دلهای زندانیان و خانوادههای آنان و همچنین برخی از اتفاقات این حوزه که میتواند گامی برای کمک و یاری باشد، از این پس داستان یک اتفاق در این پایگاه منتشر خواهد شد.
اسم کوچکش افشار است. یکی از مددجویان کانون اصلاح و تربیت تهران، نوجوانی بسیار لاغر با کلی جای چاقو، خودزنی، دعوا و سوختگی در دست، بازوها و گردن، حتی کف سرش هم از این خطوط بی نصیب نمانده و لابلای موهای کوتاهش خودنمایی میکند.
چند سال داری؟
16 سال.
افشار درست 16 روز پیش از کانون اصلاح و تربیت تهران آزاد شده، شاکی 25 میلیون تومان برای گوشی از دست رفتهاش میخواست ولی با کلی التماس خانواده افشار، قاضی این مبلغ را قسط بندی کرده و قرار بود ماهی سه میلیون تومان به حساب شاکی واریز کند تا این 25 میلیون تمام شود، اما هنوز قسط اول از راه نرسیده، دوباره مثل دانش آموز مردودی بازگشته است.
از خانواده و زندگیت تعریف کن. فرزند چندم خانواده هستی؟
خانهمان سمت میدان خراسان است. سه خواهر و یک برادر دارم و خودم بچه آخر خانواده هستم. همه آنان ازدواج کرده اند.
تحصیلاتت چه قدر است؟
تا کلاس ششم درس خواندم و بعدش ترک تحصیل کردم.
چرا؟
وضع مالیمان خوب نبود. میخواستم کار کنم و کمک خرج خانواده باشم. پدرم سرایدار بود. به زور شکممان را سیر میکرد.
دنبال چه کاری رفتی؟
دستفروشی... بیشتر دستمال آشپزخانه میفروختم. شمال شهر میرفتم، آن جا فروشم خوب بود.
بین اعضای خانواده، شخص سابقه داری هست؟
نه، هیچ کدام. حتی دامادهایمان هم سابقه ندارند. یکی برقکار است و دیگری بنّا...
علیرغم وضعیت بد مالی خانواده، هیچ کدام از اطرافیان افشار سابقه ندارند. برادرش هم مکانیک است و هر کدامشان پی زندگی خود رفتهاند.
این همه اثر دعوا برای سن تو زیاد نیست؟
لبخند کمرنگی میزند: بعضی وقتها مجبور میشدم. هم محلمان دعوا زیاده، هم سر دستفروشی...
و این جای سوختگی روی دستت برای چیست؟
دستم را سوزاندم که دیگر سیگار نکشم.
مگر سیگاری بودی؟
بله، از همان روزهای شروع دستفروشی سیگار هم میکشیدم، اما یک سال پیش تصمیم گرفتم دیگر سیگار نکشم. آخرین نخ سیگار که تمام شد، روی دستم خاموش کردم که جای سوختگی همیشه جلوی چشمم باشد.
چرا گوشی قاپ شدی؟
تا حالا چند بار گوشی بردم ولی دو بار گیر کردم. اولین بار یک سال پیش بود که در خیابان ولی عصر، گوشی یک نفر را قاپیدم و فرار کردم، نمی دانستم با آن چه کار کنم، می خواستم یک مالخر پیدا کنم ولی پدر و مادرم گوشی را دیدند و فهمیدند دزدی کردهام. یک دست کتک مفصل خوردم، صاحب گوشی که چند بار زنگ زد، جواب دادم. پدرم گوشی را گرفت و آدرسی در محلمان به صاحب گوشی داد که بیاید و پس بگیرد. او هم آمد، صد هزار تومن شیرینی داد. طبق قولش هم با پلیس نیامده بود.
دومین بار که گیر کردم پلیس هم بود. با سه نفر از دوستانم حوالی ولنجک بودیم که مردی را گوشی به دست دیدیم. پیاده بود و با یکی صحبت میکرد. انگار داشت آدرس میداد. نوع گوشیاش مهم نبود، فقط میخواستیم کمی تفریح کنیم و با پولش خوش بگذرانیم. گوشی را من قاپیدم. اصلا فرصت نکرد قیافهام را ببیند. با تمام قدرتم میدویدم ولی همان روز دستگیر شدم.
چه طور دستگیر شدی؟
صاحب گوشی با نقطه زنی همراه پلیس در پارک وی سر رسیدند و من و دوستانم که هنوز با هم بودیم، دستگیر شدیم، البته اولش فرار کردم و گوشی خاموش شده در جوی آب انداختم. وقتی دستبند زدند، جای گوشی را نگفتم. با نقطه زنی میدیدند همان اطراف است ولی پیدا نکردند. شاید هم یک نفر دیگر برداشت و برد.
همگی کانون آمدید؟
نه، فقط من آمدم. آن سه نفر را تحویل بهزیستی دادند. نمیدانم خانواده هایشان کجا بودند.
چه مدت اینجا ماندی؟
یک ماه، پدر و مادرم خیلی به شاکی التماس کردند که حاضر شد به صورت اقساط ماهی سه میلیون بگیرد تا 25 میلیون پول گوشی تمام شود.
افشار با این قول به شاکی آزاد شد ولی 16 روز بعد دوباره برگشت این بار به جرم مشارکت در سرقت موتورسیکلت، باز هم با چند نوجوان همسن و سال خودش که معتقد است آنان موتور را بردهاند و او فقط همراهشان بوده و پولی نگرفته دستگیر شده است.
خانه خالهام بودم که پلیس آمد و مرا برد. از بقیه دوستانم خبر ندارم که کجا و کی دستگیر شدند ولی همانها آمار مرا دادند.
خانوادهات به دیدنت میآیند؟
یک ماه که اینجا بودم چند باری آمدند ولی این بار هنوز نیامدهاند.
انگار افشار تا حالا به اشتباهاتش فکر نکرده است. استرس شدیدی که ناشی از قاپیده شدن گوشی به مالباخته وارد میشود، شرمساری پدری زحمتکش که دنبال رزق و نان حلال میرود، خانوادهای شرمنده در مقابل اطرافیان... چه قدر پدر و مادر غرور و شخصیتشان را خرد کردند تا شاکی دلش نرم شد، حالا اولین قسط را پرداخت نکرده، مجبور هستند دنبال رضایت صاحب موتورسیکلت بروند، شاید اگر این تلاشها را برای تربیت صحیح فرزندشان، جلوگیری از ترک تحصیل و آشنا شدن با دوستان ناباب صرف می کردند، اکنون این روزهای تلخ را تجربه نمیکردند.
امینه افروز
نظر شما